من از اولشم ازون دسته نبودم که وقتی تو میومدی و میرفتی
پشت سرت بخونم یا بگم : وقتی رفتی باز هوا بد شد!
درسته که توو سن نوجوونی بودم ــ و اگرچه هنوز بطور کامل سلایقم
شکل نگرفته بود و تازه اول راه بود،اما همون موقعم حس میکردم چیزایی
مث اون م نمیکنن.برا همین بود که وقتی میرفتی پشت سرت با خودم
میخوندم که :
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
البته اون گریه تنها برا من بود،نه تو،نه تویی که از شروع پشیمون بودی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غزلی که از سعدی گذاشتم،به نظرم خیلی بزرگتر
ازونه که تنها برا این پست استفاده بشه
همین غزل تنها برا کل اون سالا کفایت میکنه!.
درباره این سایت