و خرداد!
آره.فصل امتحانا شده بود.امتحانا چون نهایی بود توو دبیرستان
شهید بهشتی برگزار میشد نه دبیرستان خودمون.خرداد بود،بهار،
صبحهای رنگی و سرزنده و پرگل!هوا عالی بود،همه چی عالی بود!
اما من مریض بودم و تمام اون قشنگیا تحلیل میرفت،اون نوجوونی .
درد تورو داشتم،انگار قلبم له شده بود،شکسته بود .
بیاروراست باشیم : تو اذیتم میکردی
نمیگم نباید اون ماجرا از بنیان اتفاق نمیافتاد نه،بلکه ایمان دارم باید
اون کار میشد.برا همینه که گِله ندارم.اون ماجرا دقیقا باید لحظهبهلحظه
همونطور که پیش رفت انجام میشد.
خب،همه چی بود اما انگار چیزی مال من نبود.نبود چون تو سرد شده بودی و
من اینو میدیدم!یکیدو روز یک بار به زور با هم تلفنی حرف میزدیم.اونم نه
هرموقع که من دلتنگ میشدم و دلم میخاست بات حرف بزنم،بلکه فقط وقتایی
که تو میخاستی.حتا توو پیام دادن هم همینطور بود.من اگه پیام میدادم هیچوقت
بزودی جوابمُ نمیدادی.زودِ زودش تا شیشهفت ساعت خبری از جوابت نبود.
تماماً اون روزا به انتظار میگذشت،به تلخی
میدونی،گاهی دلم میخاد بگم نباید باهام اونطور تا میکردی،دلم میخاد بگم نباید
اصلا چیزی شرو میشد،دلم میخاد بگم حقم اون نبود،اما میدونم که نه،برای امروز
و اینجا که هستم،تکتک اون اتفاقا باید میافتاد،اون ضروری بود!.
فصل امتحانا بود،و انتخابات ریاستجمهوری اون سال توو همون خرداد.من،مثلا حامی
جناح چپ بودم و دو آتیشه.یادمه هرروز که برا امتحانا میرفتم یه مچبند سبز دستم بود.
معاون دبیرستان شهیدبهشتی،آقای سجادی وقتی منو اونطور میدید کیف میکرد،درواقع
حتا خیلی از مراقبا هم همینطور بودن و ازم حمایت میکردن.بعد امتحان هم میرفتیم
ستادای انتخاباتی و
الان که یادم میاد میبینم خب من نوجوون بودم و کم عقل،اما اونا که معلم بودن و فرهنگی
و با تجربه و سن بالا دیگه چرا؟چقدر نادون بودن که خودشونُ قاطی این بازیِ یِ فرمالیته
و کثیف میکردن .
همون موقع با یکی که همسن خودم بود نمیدونم کی و کجا دوست شده بودم بودم که اسمش
احمد بود و ریزه میزه بود.باباشُ میشناختم،توو سپاه بود و لی هیچوقت یادم نمیاد کجا با خودش
آشنا شده بودم.اون حامی جناح راست بود و توو خیابون میدیدمش که مچبند و پیشونیبند طرح
پرچم مینداخت
(اه،کِی بود اون؟)
یه چیزی تووی ناخودآگاهم بود که دلم میخاست کتاب بخونم و فک میکنم ازهمون موقع بود که
عطشم برا کتاب خوندن نمایان شد ــ اگرچه تا سالها بعد متجلی نشد ــ اما خب انگار غریزی
بود و درست حسابی درکش نمیکردم.تنها کتاب فوق برنامهای که داشتم یه دفترشعر فروغ بود
که همون موقعم حس میکردم م نمیکنه و اون چیزی نیست که باید!اما خب به اون حس
آگاهانه آگاه نبودم.به هرحال ولی میخوندم .
و اون خرداد بود،فصــل شبهــای جادویــی!
درباره این سایت