هزار و سیصد و هشتاد و هفت




اون شب که فیلم interstellar (میان‌ستاره‌ای) رو دیدم؛از یه‌جاییش

تا آخرش رو گریه کردم.

بعد اون دوبار دیگه اون فیلم رو دیدم و اون دوبار هم کل فیلم رو گریه

کردم و هرسری از سری قبل بیشتر!


بهش گفتم خوب شد این فیلمُ دیدم!

بعد از خوندن ((جهان هولوگرافیک)) توو روزای دانشجویی و حال‍ا ((دربارهء زمان))

دیدن این فیلم باید اتفاق می‌افتاد تا دیگه بطور کامل ایمان بیارم!

(هرچند،حال‍ا کو !.)






آخ!

مهدی کنارم نشسته و هی دایی دایی میکنه  


اسفند،آه از اسفند

قرار به نوشتن اگه باشه که تمومی نداره اصل‍ا،اما فقط برا پر کردن آرشیو

آخرین روز از اسفند .


چقدر انتظار برا اسفند،اما به چشم به‌هم زدنی می‌بینی که این فروردین کسالت‌بار

از اسفندهـــا پیش یادمه توو دوران شگفتِ دانشجویی که با بوف‌کور صادق هدایت و

محسن نامجو سرشدن بخاری ذغالیِ توو کارگاه میل‍اد توو اون شبا! که وای،به نظرم

قدم زدن در زیر بارون،

رو ماسه‌هــا دراز کشیدن

اینا همه با اون صفا داشت،دنیای عشق ما چه‌هــا داشت

یک صفای الکی،

یک وفای الکی .


و حال‍ا،توو آخرین ساعات از عمر اسفند عزیزم،و توو آخرین ساعات این سال هستیم.

توو این آخرین شب از سال هم سالن رفتیم امشب؛چه خوب!

لطف کـُــل سال،به همین اسفندِ .

و حال‍ا،توو شبِ اسفندی ــ که اسفند اوج همه چیزه! ــ حال‍ا توو این آخرین شب و آخرین
ساعات،ماهِ‌ من،تمام و کمال توو آسمون صاف و خنکِ‌ شبِ . . .

گفتم : کی میدونه،شاید این اولین و آخرین باری باشه که توو آخرین شبِ اسفند(و توو

لحظه تحویل سال) ماهِ کامل توو آسمونه! گفتن : برو بابا چی میگی تو؟.

و من یادِ اون شبِ آخر و لحظات آخرِ حلقه‌سبز افتادم که ماه کامل و تمام شد و روح هم 

کامل شد و وقت رفتن!. ()

چه حکمتی‌ست در این مردن؟.


که گفت: هنوزم دل کندن از برام سخته،خدانگهدار،خدانگهدار (ای اسفند عزیزم).


پوف

زرزرای الکی




اما نه،مونده!

چون انگار نشستم و دارم فیلم میبینم!

یا حتا عمیق‌تر،انگار که توو اون روزها از ده سال پیشم


به‌ولله که همینطوره!

از اولین روزای شروع اون سال . . . 

چون ال‍انم بارونه،برا همینه که به یاددارم اون روز از اولین 

روزای اردی‌بهشت و اون اولین آهنگ علی‌عبدالمالکی دم مسجد

موقع غروب آفتاب و بعد بازی گل‌کوچیک . . .





من که قبل‍ا هم نوشتم،برا همین دیگه فک می‌کنم تکرار نکنم بهتره

پس اگه حال خوندن  داشتی بهتره کل اسفند1387 رو از این لینکی

که گذاشتم بخونی :‌ L i n k


اما دیگه هفته آخر بود،آخرین دوشنبه از سال 1387 و

هفته آخر هفته‌شماری!

سی‌اُمین هفته بود و آخریش،و این یادداشت توو دفترسررسید :


                              30

7 ماه مشکی پوش

210 روز ـــ امروز هفته‌شماری تموم شد

از بوی بارون پیداست بهار نزدیکه .


                                                             یکی به اسم جواد


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


شاید دیگه حرفی از اسفند نمونده باشه.




دیشب بعد غروب که داشتم میرفتم خونه،اونجا بال‍ای الوند
خودم شاهد بودم که ماه داره طلوع می‌کنه و بال‍ا میاد


                      


برام آشنا بود.و بعد بجا آوردم و گفتم اون تویی ای ماه!. که گفت :


آن شبِ خوش را به سادگی نپذیر
پیری را نابود،و درانتهای روز طغیان کن
طغیان کن،طغیان کن،علیه مرگ روشنایی


گرچه خردمندان در نهایت تاریکی را حقیقت می‌دانند
زیرا که کل‍امشان به نبود روشنایی انجامیده،
اما آنها آن شب خوش را به سادگی نپذیرفتند

طغیان کن،طغیان کن،علیه مرگ روشنایی






بیست‌وهفتمین 2 اردی‌بهشتِ تو.

یادته؟توو اون روزا که خط عوض می‌کردی و منِ‌ بی‌خبر از تو.

چی می‌خاستم مگه؟

فقط می‌خاستم تولدتُ تبریک بگم

اما همه چی برام تلخ بود،تلخ.




من از اولشم ازون دسته نبودم که وقتی تو میومدی و میرفتی

پشت سرت بخونم یا بگم : وقتی رفتی باز هوا بد شد!


درسته که توو سن نوجوونی بودم ــ و اگرچه هنوز بطور کامل سل‍ایقم

شکل نگرفته بود و تازه اول راه بود،اما همون موقع‌م حس میکردم چیزایی

مث اون م نمیکنن.برا همین بود که وقتی میرفتی پشت سرت با خودم 

میخوندم که :


        بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
        کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

        هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
        داند که سخت باشد قطع امیدواران

        با ساربان بگویید احوال آب چشمم
        تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

        بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
        گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

        ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
        از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

        چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
        اندوه دل نگفتم ال‍ا یک از هزاران

        سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
        بیرون نمی‌توان کرد ال‍ا به روزگاران

        چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
        باقی نمی‌توان گفت ال‍ا به غمگساران


البته اون گریه تنها برا من بود،نه تو،نه تویی که از شروع پشیمون بودی.





ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

غزلی که  از سعدی گذاشتم،به نظرم خیلی بزرگتر 

ازونه که تنها برا این پست استفاده بشه


همین غزل تنها برا کل اون سال‍ا کفایت می‌کنه!.




اینقد سال برای من بد بود،مخصوصا از بعداز تعطیل‍ات عید به اونور،که

بجز تلخی چیزی ازش یادم نمیاد .

تو خط عوض کرده بودی و یه شماره به من داده بودی که گمونم شماره 

اصلیت نبود.چون دائما یا خاموش بود یا خارج از دسترس.بعضی وقتا به

خودم میگم،ینی از خودم می‌پرسم کاش اون اتفاقا نمی‌افتاد،نه؟ینی اصل‍ا

تو و من هیچوقت همُ نمیدیدیم؛اما میگم نه،اون اتفاق باید می‌افتاد!ومن

راضی‌م!.


ازون ‌اردی‌بهشت تلخ،چیزی جز چنتا یادبود بی‌اهمیت بخاطرم نمونده

یادمه جمعه بود،11 اردی‌بهشت و شبش قسمت آخر یوسف پیامبر

و همون روزا که استقل‍ال توو آخرین بازی 1 ــ0 پیام مشهد با گل جانواریو برد

و قهرمان شد


چقدر دلم برات تنگ میشد هرلحظه.و چه احساس بدی داشتم ازینکه یه چیزی

بهم میگفت تورو از دست دادم.و اون چیز رفتارت بود با من




جامونده از سال 1387 :

تیرماه همون سال  ازقضا مصادف با ماه رجب بود.شب سیزده

رجب بود و فرداش،که فهمیدم عاشقت شدم.تو حاجت من بودی 

و چه وقتی از ماه رجب بهتر برای گرفتن حاجت؟!

ازون وقته که عاشق دعای ماه رجبم!

وقتی ظهرا بعد از اذان از بلندگوی مسجد اون دعا پخش میشد :

  یامَن یُعطی مَن سَئَلَ 

دلم سراسر امید بود بااین دعا،برا رسیدن به تو!

و یاد آش خیار می‌افتم که مادر توو همون روزا از تیرماه و ماه رجب برا

ناهار حاضر می‌کرد با نون خشک محلی و نعنا داغ!

اینا همه تورو یاد من میندازه.ینی کــــل‍ا اون روزا رو





توو روزای اسفندماه همون سال بعدازینکه بهم پیام دادی و بعد اون تا قبل

از شونزده اسفند که به هم پیام میدادیم،یادته یه پیام بهم داده بودی؟

اون این بود :

صب که در پنجره‌مون وا میشه

ضهر که در پنجره‌مون وا میشه

شب که در پنجره‌مون وا میشه

آخ که چقدر پنجره‌مون وا میشه


یادمه :)




و خرداد!

آره.فصل امتحانا شده بود.امتحانا چون نهایی بود توو دبیرستان

شهید بهشتی برگزار میشد نه دبیرستان خودمون.خرداد بود،بهار،

صبح‌های رنگی و سرزنده و پرگل!هوا عالی بود،همه چی عالی بود!

اما من مریض بودم و تمام اون قشنگیا تحلیل میرفت،اون نوجوونی .

درد تورو داشتم،انگار قلبم له شده بود،شکسته بود .

بیاروراست باشیم : تو اذیتم می‌کردی

نمی‌گم نباید اون ماجرا از بنیان اتفاق نمی‌افتاد نه،بلکه ایمان دارم باید

اون کار میشد.برا همینه که گِله ندارم.اون ماجرا دقیقا باید لحظه‌به‌لحظه

همونطور که پیش رفت انجام میشد.

خب،همه چی بود اما انگار چیزی مال من نبود.نبود چون تو سرد شده بودی و 

من اینو میدیدم!یکی‌دو روز یک بار به زور با هم تلفنی حرف میزدیم.اونم نه

هرموقع که من دلتنگ می‌شدم و دلم میخاست بات حرف بزنم،بلکه فقط وقتایی

که تو میخاستی.حتا توو پیام دادن هم همینطور بود.من اگه پیام می‌دادم هیچ‌وقت 

بزودی جوابمُ نمی‌دادی.زودِ زودش تا شیش‌هفت ساعت خبری از جوابت نبود.

تماماً اون روزا به انتظار می‌گذشت،به تلخی


میدونی،گاهی دلم میخاد بگم نباید باهام اونطور تا میکردی،دلم میخاد بگم نباید

اصل‍ا چیزی شرو میشد،دلم میخاد بگم حقم اون نبود،اما میدونم که نه،برای امروز

و اینجا که هستم،تک‌تک اون اتفاقا باید می‌افتاد،اون ضروری بود!.


فصل امتحانا بود،و انتخابات ریاست‌جمهوری اون سال توو همون خرداد.من،مثل‍ا حامی

جناح چپ بودم و دو آتیشه.یادمه هرروز که برا امتحانا میرفتم یه مچ‌بند سبز دستم بود.

معاون دبیرستان شهیدبهشتی،آقای سجادی وقتی منو اونطور می‌دید کیف می‌کرد،درواقع

حتا خیلی از مراقبا هم همینطور بودن و ازم حمایت میکردن.بعد امتحان هم میرفتیم 

ستادای انتخاباتی و

ال‍ان که یادم میاد می‌بینم خب من نوجوون بودم و کم عقل،اما اونا که معلم بودن و فرهنگی

و با تجربه و سن بال‍ا دیگه چرا؟چقدر نادون بودن که خودشونُ قاطی این بازیِ یِ فرمالیته

و کثیف می‌کردن .

همون موقع با یکی که هم‌سن خودم بود نمیدونم کی و کجا دوست شده بودم بودم که اسمش

احمد بود و ریزه میزه بود.باباشُ میشناختم،توو سپاه بود و لی هیچوقت یادم نمیاد کجا با خودش

آشنا شده بودم.اون حامی جناح راست بود و توو خیابون میدیدمش که مچ‌بند و پیشونی‌بند طرح

پرچم مینداخت


(اه،کِی بود اون؟)

یه چیزی تووی ناخودآگاهم بود که دلم میخاست کتاب بخونم و فک می‌کنم ازهمون موقع بود که

عطشم برا کتاب خوندن نمایان شد ــ اگرچه تا سال‌ها بعد متجلی نشد ــ اما خب انگار غریزی

بود و درست حسابی درکش نمیکردم.تنها کتاب فوق برنامه‌ای که داشتم یه دفترشعر فروغ بود

که همون موقع‌م حس میکردم م نمیکنه و اون چیزی نیست که باید!اما خب به اون حس

آگاهانه آگاه نبودم.به هرحال ولی میخوندم .


و اون خرداد بود،فصــل شب‌هــای جادویــی!



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Ali Poursoltani بهترین فروشگاه Shannon ALALA daily خدمات فرهنگی وپرورشی وهنری نمایندگی لپ تاپ اچ پی در کرج مهدي ممشلي Sirun Sona